♥ ♥ ♥ L.O.V.E.R ♥ ♥ ♥

شب می آید و پس از شب تاریکی پس از تاریکی چشمها دستها و نفس ها و نفس ها و نفس ها ... و صدای آبکه فرو می ریزد قطره قطره قطره از شیر بعد دو نقطه سرخ از دو سیگار روشن تیک تاک ساعت و دو قلب و دو تنهایی

                   عشق پرواز بلندی است به من پر بدهید

                                      به من اندیشه ای از مرز فراتر بدهید
 
                                                     من به دنبال دل گمشده ای میگردم
  
                          یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید
 
                                            یادتان باشد اگر کار به تقسیم کشید
 
                                                           باغ جولان مرا بی درو پیکر بدهید
 
نوشته شده در جمعه 22 دی 1391برچسب:,ساعت 2:53 PM توسط YasAmin_R |

 گفتند : ستاره را نمی‌توان چید

 و آنانکه باور کردند 
برای چیدن ستاره
حتی
دستی دراز نکردند.
اما باور کن
که من به سوی زیباترین و دورترین ستاره
دست درازکردم
و هرچند دستانم تهی ماند
اما چشمانم لبریز ستاره شد!
ستاره‌های درونت را
در شب چشمانت رها ساز
و باور کن
عشق را هدفی نیست
آنچنان که به دست آید
در آغوش جای گیرد
و یا در آیینه چشمانت به تصویر نشیند
باور کن که
عشق
خود همه چیز است...
نوشته شده در جمعه 22 دی 1391برچسب:,ساعت 2:50 PM توسط YasAmin_R |

تنها تو را دارم و این تمام سهم من از این منزل ممکن است 
می گویند وقتی مصیبت ماه از حد تاریکترین شب بی باور بگذرد دیگر هیچ ستاره ای بر مزار  سپیده دم گریه نخواهد کرد  
دروغ می گویند من صدای پای تو را میشناسم عطر آلوده به آواز روز را میشناسم
پس پندار پرده پوش هنوز میشناسم بگذار مصیبت ماه از حد هر
ظلمتی که میخواهد بگذرد 
تا تو تمام سهم من از این منزل ممکنی کوه و جاده و دریا چیست دریا
و دشنام کلمه کدام است

دوستت دارم همچون باران تشنه به نی به بوی خاک و به عیش دی 
خوشا به عین و خوشا به شین و خوشا به قاف عشق
دوستت دارم فقط همین ...

نوشته شده در جمعه 21 دی 1391برچسب:,ساعت 11:1 AM توسط YasAmin_R |

زان لحظه که دیده بر رخت واکردم

دل دادم و شعر عشق انشا کردم
نی نی غلطم کجا سرودم شعری
تو شعر سرودی و من امضا کردم
خوب یا بد تو مرا
ساخته ای
تو مرا صیقلی کرده و پرداخته ای
 
 
 
 
حمید مصدق
نوشته شده در جمعه 22 دی 1391برچسب:,ساعت 12:24 AM توسط YasAmin_R |

همه هستی من آیه تاریکیست

که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این
آیه ترا آه کشیدم آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن
سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد 
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید صبح بخیر
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با
ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست
دل من
که به اندازه یک عشقست
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه یک
پنجره می خوانند
آه ...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من
می گوید
دستهایت را دوست میدارم
دستهایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
کوچه ای
هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد
کوچه ای هست که قلب من آن را
از محله های کودکیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان
را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
و بدینسانست
که کسی می میرد
و کسی می ماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک
نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
 
 
 
فروغ فرخزاد
نوشته شده در چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:,ساعت 5:42 PM توسط YasAmin_R |

من آن کبوتر بشکسته بال در دامم

که بهر صید من این چرخ دانه ای نفکند
مرا به همت آن مرغ آسمان رشک است
که رخت خویش به هیچ آشیانهای
نفکند
به سیل حادثه تا خود نسازدش ویران
زمانه هیچ زمان طرح خانه ای نفکند
من آن غریب درخت کویر سوخته ام
که سنگ رهگذر از من جوانه ای نفکند
به غیر که وفا از پری رخان خواهم
به شوره زار کس از مهر دانه ای نفکند
فرشتهای که خبرداشت از شراره عشق
چرا به من نگه
عاشقانه ای نفکند ؟
حمید هیچ زمان شعر تازه ای نسرود
طنین نامتو تا در ترانهای نفکند

 

حمید مصدق
نوشته شده در چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:,ساعت 5:11 PM توسط YasAmin_R |

شب می آید
و پس از شب ‚ تاریکی
پس از تاریکی
چشمها
دستها
و نفس ها و نفس ها و نفس ها ...
و صدای آب
که فرو می ریزد قطره قطره قطره از شیر
بعد دو
نقطه سرخ
از دو سیگار روشن
تیک تاک ساعت
و دو قلب
و دو تنهایی

 
 
فروغ فرخزاد
 
 
نوشته شده در سه شنبه 19 دی 1391برچسب:,ساعت 5:7 PM توسط YasAmin_R |

من از تو می مردم

اما تو زندگانی من بودی
تو با من می رفتی
تو در من می خواندی
وقتی که من خیابانها را
بی هیچ مقصدی می پیمودم
تو با من می
رفتی
تو در من می خواندی
تو از میان نارونها گنجشکهای عاشق را
به صبح پنجره دعوت می کردی
وقتی که شب مکرر میشد
وقتی که شب تمام نیمشد
تو از میان نارونها گنجشک های عاشق را
به صبح پنجره دعوت میکردی
تو با چراغهایت می آمدی به کوچه ما
تو با چراغهایت می آمدی
وقتی که بچه ها می رفتند
و خوشه های اقاقی می خوابیدند
و من در آینه تنها می ماندم
تو با چراغهایت می آمدی ...
تو دستهایت را می بخشیدی
تو چشمهایت را می بخشیدی
تو مهربانیت را می بخشیدی
وقتی که من گرسنه بودم
تو زندگانیت را می بخشیدی
تو مثل نور سخی
بودی
تو لاله ها را میچیدی
و گیسوانم را می پوشاندی
وقتی که گیسوان من از عریانی می لرزیدند
تو لاله ها را می چیدی
تو گونه هایت را می چسباندی
به اضطراب پستان هایم
وقتی که من دیگر
چیزی نداشتم که بگویم
تو گونه هایت را می چسباندی
به اضطراب پستانهایم
و گوش می دادی
به خون من که ناله کنان می رفت
و عشق من که گریه کنان می مرد
تو گوش می دادی
اما مرا نمی دیدی
 
 
 
 
 
فروغ فرخزاد
 
نوشته شده در سه شنبه 19 دی 1391برچسب:,ساعت 4:51 PM توسط YasAmin_R |

و چهره شگفت

از آن سوی دریچه به من گفت
حق با کسیست که میبیند
من مثل حس گمشدگی وحشت آورم
اما خدای من
آیا چگونه می شود از من ترسید ؟
من من که
هیچگاه
جز بادبادکی سبک و ولگرد
بر پشت بامهای مه آلود آسمان
چیزی نبوده ام
و عشق و میل و نفرت و دردم را
در غربت شبانه قبرستان
موشی به نام مرگ جویده است
و چهره شگفت با آن خطوط نازک دنباله دار سست
که باد طرح جاریشان را
لحظه به لحظه محو و دگرگون می کرد
و گیسوان نرم و درازش
که جنبش نهانی شب می ربودشان
و بر تمام پهنه شب می گشودشان
همچون گیاههای ته دریا
در آن سوی دریچه روان بود
و داد زد باور کنید من زنده نیستم
من از ورای او تراکم تاریکی را
و میوه های نقره ای کاج را هنوز
می دیدم آه ولی او ...
او بر
تمام این همه می لغزید
و قلب بی نهایت او اوج می گرفت
گویی که حس سبز درختان بود
و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت
حق با شماست
من هیچگاه پس از مرگم
جرات نکرده ام که در آینه بنگرم
و آن قدر مرده ام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمیکند
آه
آیا صدای زنجره
ای را
که در پناه شب بسوی ماه میگریخت
از انتهای باغ شنیدید؟
من فکر میکنم که تمام ستاره ها
به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند
و شهر ‚ شهر چه ساکت یود
من در سراسر طول مسیر خود
جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ
و چند رفتگر
که بوی خاکروبه و توتون می
دادند
و گشتیان خسته خواب آلود
با هیچ چیز روبرو نشدم
افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گویی ادامه همان شب بیهوده ست
خاموش شد
و پهنه وسیع دو چشمش را
احساس گریه تلخ و کدر کرد
آیا شما که صورتتان را
در سایه نقاب غم انگیز زندگی
مخفی نموده اید
گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه میکنید
که زنده های امروزی
چیزی به جز تفاله یک زنده نیستند ؟
گویی که کودکی
در اولین تبسم خود پیر گشته است
و قلب این کتیبه مخدوش
که در خطوط اصلی آن دست برده اند
به اعتبار سنگی خود دیگر احساس اعتماد نخواهد کرد
شاید که
اعتیاد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
امیال پاک و ساده انسانی را
به ورطه زوال کشانده است
شاید که روح را
به انزوای یک جزیره نامسکون
تبعید کرده اند
شاید که من صدای زنجره را خواب دیده ام
پس این پیادگان که صبورانه
بر نیزه های چوبی خود تکیه داده اند
آن بادپا سوارانند
و این خمیدگان لاغر افیونی
آن عارفان پاک بلند اندیش؟
پس راست است ‚ راست که انسان
دیگر در انتظار ظهوری نیست
و دختران عاشق
با سوزن دراز بر و دری دوزی
چشمان زود باور خود را دریده اند ؟
اکنون طنین جیغ کلاغان
در عمق خوابهای سحرگاهی
احساس می شود
آینه ها به هوش می آیند
و شکل های منفرد و تنها
خود را به اولین کشاله بیداری
و به هجوم مخفی کابوسهای شوم
تسلیم میکنند
افسوس من با تمام خاطره هایم
از خون که جز حماسه خونین نمی سرود
و از غرور ‚ غروری که هیچ گاه
خود را چنین
حقیر نمی زیست
در انتهای فرصت خود ایستاده ام
و گوش میکنم نه صدایی
و خیره میشوم نه ز یک برگ جنبشی
و نام من که نفس آن همه پاکی بود
دیگر غبار مقبره ها را هم بر هم نمی زند
لرزید
و بر دو سوی خویش فرو ریخت
و دستهای ملتمسش از شکافها
مانند آههای طویلی بسوی من
پیش آمدند
سرد است
و بادها خطوط مرا قطع می کنند
آیا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن به چهره فنا شده خویش
وحشت نداشته باشد ؟
آیا زمان آن نرسیده ست
که این دریچه باز شود باز باز باز
که آسمان ببارد
و مرد بر جنازه مرد خویش
زاری کنان
نماز گزارد؟
شاید پرنده بود که نالید
یا باد در میان درختان
یا من که در برابر بن بست قلب خود
چون موجی از تاسف و شرم و درد
بالا می آمدم
و از میان پنجره می دیدم
که آن دو دست ‚ آن دو سرزنش تلخ
و همچنان دراز به سوی دو دست من
در روشنایی سپیده دمی کاذب
تحلیل می روند
و یک صدا که در افق سرد
فریاد زد
خداحافظ
 
 
 
 
فروغ فرخزاد
 
نوشته شده در دو شنبه 18 دی 1391برچسب:,ساعت 2:30 PM توسط YasAmin_R |

كاش بر ساحل رودی خاموش

عطر مرموز گیاهی بودم
چو بر آنجا گذرت می افتاد
به سرا پای تو لب می سودم
كاش چون نای شبان می خواندم
بنوای دل دیوانه تو
خفته بر هودج
مواج نسیم
میگذشتم ز در خانه تو
كاش چون پرتو خورشید بهار
سحر از پنجره می تابیدم
از پس پرده لرزان حریر
رنگ چشمان ترا میدیدم
كاش در بزم فروزنده تو
خنده جام شرابی بودم
كاش در نیمه شبی درد آلود
سستی و مستی خوابی بودم
كاش چون آینه روشن میشد
دلم از
نقش تو و خنده تو
صبحگاهان به تنم می لغزید
گرمی دست نوازنده تو
كاش چون برگ خزان رقص مرا
نیمه شب ماه تماشا میكرد
در دل باغچه خانه تو
شور من ...ولوله برپا میكرد
كاش چون یاد دل انگیز زنی
می خزیدم به دلت پر تشویش
ناگهان چشم ترا میدیدم
خیره بر جلوه
زیبایی خویش
كاش در بستر تنهایی تو
پیكرم شمع گنه می افروخت
ریشه زهد و تو حسرت من
زین گنه كاری شیرین می سوخت
كاش از شاخه سر سبز حیات
گل اندوه مرا میچیدی
كاش در شعر من ای مایه عمر
شعله راز مرا میدیدی
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
فروغ فرخزاد
 
نوشته شده در یک شنبه 17 دی 1391برچسب:,ساعت 3:18 PM توسط YasAmin_R |

سوز جان بگذار و بگذر

اسیر وناتوان بگذار و بگذر
چو شمعی سوختم از آتش عشق
مرا آتش بگذار و بگذر
دلی چون لاله بی داغ غمت نیست
بر این دل هم نشان بگذار و بگذر
مرابا یک جهان اندوه جانسوز
تو ای نامهربان بگذار و بگذر
دوچشمی را که مفتون رخت بود
کنون گوهرفشان بگذار و بگذر
درافتادم به گرداب غم عشق
مرا در این میان بگذارو بگذر
به او گفتم حمید از هجر فرسود
به من گفتا :
جهان بگذار و بگذر

 
 
حمید مصدق
 
نوشته شده در یک شنبه 17 دی 1391برچسب:,ساعت 1:55 PM توسط YasAmin_R |

در دو چشمش گناه می خندید

بر رخش نور ماه می خندید
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله ایی بی پناه می خندید
شرمناک و پر از نیازی گنگ
با نگاهی که رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه کردم و گفت
باید از عشق حاصلی برداشت
سایه یی روی سایه یی خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسی روی گونه یی لغزید
بوسه ایی شعله زد میان دو لب
 
 
 
 
 
 
 
فروغ فرخزاد
 
نوشته شده در یک شنبه 17 دی 1391برچسب:,ساعت 1:49 PM توسط YasAmin_R |

نمی دانم چه می خواهم خدا یا

به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان میگریزم
به کنجی می خزم
آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در
خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها
 
 
 
 
 

فروغ فرخزاد
نوشته شده در یک شنبه 17 دی 1391برچسب:,ساعت 1:32 PM توسط YasAmin_R |

 آه ای مردی که لب های مرا

از شرار بوسه ها سوزانده ای
هیچ در عمق دو چشم خامشم
راز این دیوانگی را خوانده ای؟
هیچ می دانی که من درقلب خویش
نقشی از عشق تو پنهان داشتم؟
هیچ می دانی کز این عشق نهان
آتشی سوزنده برجان داشتم؟
گفته اند آن زن زنی دیوانه است
کز لبانش بوسه آسان می دهد
آری اما بوسه از لب های تو
بر لبان مرده ام جان می دهد
هرگزم درسر نباشد فکر نام
این منم کاین سان تورا جویم به کام
خلوتی می خواهم و آغوش تو
خلوتی می خواهم و لب های جام
فرصتی تا برتو دور ازچشم غیر
ساغری از باده هستی دهم
بستری می خواهم از گل های سرخ
تا درآن یک شب تورا مستی دهم
آه ای مردی که لب های مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای
این کتابی بی سرانجام است و تو
صفحه کوتاهی ازآن خوانده ای
 
 
 
 
 
 
 
 
(فروغ فرخزاد)   
نوشته شده در یک شنبه 17 دی 1391برچسب:,ساعت 11:1 AM توسط YasAmin_R |

 در آوار خونین گرگ و میش، دیگر گونه مردی آنک
که خاک را سبز می خواست و عشق را شایسته زیباترین زنان
که اینش به نظر هدیتی نه چنان کم بها بود که خاک و سنگ را بشاید

چه مردی، چه مردی که می گفت
قلب را شایسته تر آن که به هفت شمشیر عشق در خون نشیند
و گلو را بایسته تر آن که زیباترین نامها را بگوید

و شیرآهن کوهمردی ازین گونه عاشق
میدان خونین سرنوشت، به پاشنه آشیل در نوشت
روئینه تنی که راز مرگش اندوه عشق و غم تنهایی بود

آه اسفندیار مغموم
تو را آن به که چشم فرو پوشیده باشی

آیا نه، یکی نه بسنده بود که سرنوشت مرا بسازد؟
من تنها فریاد زدم نه
من از فرو رفتن تن زدم
صدایی بودم من، شکلی میان اشکال
و معنایی یافتم
من بودم و شدم
نه زان گونه که غنچه ای، گلی، یا ریشه ای که جوانه ای، یا دانه که جنگلی

راست بدان گونه که عالیمردی، شهیدی
تا آسمان بر او نماز برد

من بینوا بندگکی سر به راه نبودم
و راه بهشت مینوی من، بزرو طوع و خاکساری نبود

مرا دیگر گونه خدایی می بایست
شایسته آفرینه ئی که نواله ناگزیر را گردن کج نمی کند

و خدایی دیگر گونه آفریدم

دریغا، شیرآهن کوهمردا که تو بودی
و کوهوار پیش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار مرده بودی

اما نه خدا و نه شیطان
سرنوشت تو را بتی رقم زد که دیگران می پرستیدند
بتی که دیگران اش می پرستیدند

نوشته شده در شنبه 16 دی 1391برچسب:,ساعت 5:53 PM توسط YasAmin_R |

 تا به صورت انسان دراید

و گونه هایت 
با دو شیار مّورب
که غرور ترا هدایت می کنند و 
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از روسپیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده م 

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!

و چشمانت راز آتش است 

و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد 

و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند 
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد 

در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم 

توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی 
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند 

بگذار چنان از خواب بر ایم
که کوچه های شهر 
حضور مرا دریابند 
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند 
تا دشمنی
از یاد برده شود 
پیشانیت ایینه ای بلند است
تابناک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند 

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند 
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟

تا در آیینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضورت بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم 
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود
نوشته شده در شنبه 16 دی 1391برچسب:,ساعت 5:48 PM توسط YasAmin_R |

 شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی 

                                                       

                                                            آوای تو می خواندم از لاینتناهی 
                                                                                     

                                                                                           آوای تو می آردم از شوق به پرواز 

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی 

                                                            امواج نوای تو به من می رسد از دور 


                                                                                           دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی 

وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان 

                                                            خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی 


                                                                                             دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست 

 من سرخوشم از لذت این چشم به راهی 

                                                           ای که عشق تو را دارم و دارای جهانم 


                                                                                             همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی
 
 
 
 
 
 
 

(فرید.ن مشیری)
نوشته شده در شنبه 16 دی 1391برچسب:,ساعت 4:56 PM توسط YasAmin_R |

 تو نیستی که ببینی 

 
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
 
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
 
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
 
هنوز پنجره باز است
 
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
 
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
 
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
 
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند
 
تمام گنجشکان
 
که درنبودن تو 
 
 مرا به باد ملامت گرفته اند
 
ترا به نام صدا می کنند
 
هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
 
کنار باغچه
 
زیر درخت ها،
 
لب حوض
 
درون آیینه پاک آب می نگرند
 
تو نیستی که ببینی، چگونه پیچیده است
 
طنین ِ شعر ِ نگاه ِ تو درترانه ی من
 
تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد
 
نسیم روح تو در باغ بی جوانه من
 
چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید
 
به روی لوح سپهر
 
ترا چنانکه دلم خواسته است، ساخته ام !
 
چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر
 
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
 
به چشم همزدنی
 
میان آن همه صورت، ترا شناخته ام !
 
به خواب می ماند
 
تنها به خواب می ماند
 
چراغ، آینه ، دیوار، بی تو غمگینند
 
تو نیستی که ببینی
 
چگونه با دیوار
 
به مهربانی یک دوست، از تو می گویم
 
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار
 
جواب می شنوم
 
تو نیستی که ببینی ، چگونه، دور از تو
 
به روی هرچه در این خانه ست
 
غبار سربی اندوه بال گسترده است
 
تو نیستی که ببینی دل رمیده من
 
بجز تو، یاد همه چیز را رها کرده است
 
غروب های غریب
 
در این رواق نیاز
 
پرنده ساکت و غمگین
 
ستاره بیمار است
 
دو چشم خسته ی من
 
در این امید عبث
 
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
 
تو نیستی که ببینی !
 
 
 
 
 
 
 
فریدون مشیری
نوشته شده در شنبه 16 دی 1391برچسب:,ساعت 4:51 PM توسط YasAmin_R |

 امشب از آسمان ديده تو 

روي شعرم ستاره ميبارد 
در سكوت سپيد كاغذها 
پنجه هايم جرقه ميكارد 
شعر ديوانه تب آلودم 
شرمگين از شيار خواهشها 
پيكرش را دوباره مي سوزد 
عطش جاودان آتشها 
آري آغاز دوست داشتن است 
گرچه پايان راه ناپيداست 
من به پايان دگر نينديشم 
كه همين دوست داشتن زيباست 
از سياهي چرا حذر كردن 
شب پر از قطره هاي الماس است 
آنچه از شب به جاي مي ماند 
عطر سكر آور گل ياس است 
آه بگذار گم شوم در تو 
كس نيابد ز من نشانه من 
روح سوزان آه مرطوب من 
بوزد بر تن ترانه من 
آه بگذار زين دريچه باز 
خفته در پرنيان رويا ها 
با پر روشني سفر گيرم 
بگذرم از حصار دنياها 
داني از زندگي چه ميخواهم 
من تو باشم ‚ تو ‚ پاي تا سر تو 
زندگي گر هزار باره بود 
بار ديگر تو بار ديگر تو 
آنچه در من نهفته درياييست 
كي توان نهفتنم باشد 
با تو زين سهمگين طوفاني 
كاش ياراي گفتنم باشد 
بس كه لبريزم از تو مي خواهم 
بدوم در ميان صحراها 
سر بكوبم به سنگ كوهستان 
تن بكوبم به موج دريا ها 
بس كه لبريزم از تو مي خواهم 
چون غباري ز خود فرو ريزم 
زير پاي تو سر نهم آرام 
به سبك سايه تو آويزم 
آري آغاز دوست داشتن است 
گرچه پايان راه نا پيداست 
من به پايان دگر نينديشم 
كه همين دوست داشتن زيباست
 
 
 
 
 
فروغ فرخزاد
نوشته شده در جمعه 15 دی 1391برچسب:,ساعت 3:50 PM توسط YasAmin_R |

 تورا می خواهم و دانم که هرگز

به کام دل درآغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
دراین فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت
دراین فکرم که در یک احظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم و من دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
ز پشت میله ها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر میکنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم
اگر ای آسمان خواهم که یک روز
ازاین زندان خامش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان میکنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان میکنم کاشانه ای را
 
 
 
 
 
فروغ فرخزاد
نوشته شده در جمعه 15 دی 1391برچسب:,ساعت 3:44 PM توسط YasAmin_R |

 یه شب مهتاب

ماه میاد تو خواب
منو می بره
کوچه به کوچه
باغ انگوری
باغ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اونجا که شبا
پشت بیشه ها
یه پری میاد
ترسون و لرزون
پاشو میذاره
تو آب چشمه
شونه می کنه
موی پریشون

یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو می بره
ته اون دره
اونجا که شبا
یکه و تنها
تک درخت بید
شاد و پر امید
می کنه به ناز
دستشو دراز
که یه ستاره
بچکه مث
یه چیکه بارون
به جای میوه ش
سر یه شاخه ش
بشه آویزون

یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو می بره
از توی زندون
مث شب پره
با خودش بیرون
می بره اونجا
که شب سیاه
تا دم سحر
شهیدای شهر
با فانوس خون
جار می کشن
تو خیابونا
سر میدونا
عمو یادگار
مرد کینه دار
مستی یا هشیار؟
خوابی یا بیدار؟

مستیم و هشیار
شهیدای شهر
خوابیم و بیدار
شهیدای شهر
آخرش یه شب
ماه میاد بیرون
از سر اون کوه
بالای دره

روی این میدون
رد میشه خندون
یه شب ماه میاد...


 

 

 

شاملو

نوشته شده در پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:,ساعت 6:21 PM توسط YasAmin_R |

 دست ات را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
به سان ابر که با توفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دریا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تورا دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.

نوشته شده در پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:,ساعت 6:20 PM توسط YasAmin_R |

 تـن تـو آهـنگی است
و تـن من کلمه ای است
که در آن می نـشیند
تا نـغمه ای در وجود آیـد
سروده ی که تـداوم را می تـپد
در نگاهت همه ی مهـربـانی هاست:
قـاصدی که زنـدگی را خبر می دهد.
و در سکـوتـت همه صداها
فـریـادی که بـودن را
تـجربـه می کـند.

نوشته شده در پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:,ساعت 6:19 PM توسط YasAmin_R |

 من کیم؟ گنج مهر و وفایم
من کیم؟ آسمان سخایم
من کیم؟ چهره یی آشنایم
مادرم، جلوه گاه خدایم
من کیم؟ عاشق روی فرزند
جان من پر کشد سوی فرزند
بر نخیزد دل از کوی فرزند
عاشقم، عاشقی مبتلایم

نوشته شده در پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:,ساعت 6:18 PM توسط YasAmin_R |

 اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی که چنان بدانی…
من درد مشترکم
مرا فریاد کن.

نوشته شده در پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:,ساعت 6:14 PM توسط YasAmin_R |

عـشق
خـاطره یی ست به انتـظار ِ حـدوث و تـجـدد نـشسته٬
چـرا کـه آنـان اکـنون هـر دو خـفـته انـد.
در ایـن سوی بـستر
مـردی و
زنـی
در آن سـوی.
تــندبـادی بـر درگـاه و
تـندبـاری بـر بـام.
مـردی و
زنـی
خـفته.و در انتـظار ِ تـکرار و حـدوث
عــشقی
خـسته.

 

نوشته شده در پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:,ساعت 6:12 PM توسط YasAmin_R |

 شب سردی است ومن افسرده


راه دوری است و پایی خسته

تیرگی هست و چراغی مرده

می کنم ،تنها از جاده عبور

دور ماندند زمن آدمها

سایه ای از سر دیوار گذشت

غمی افزود مرا بر غمها

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد  تا بادل من

قصه ها  ساز کند پنهانی

نیست رنگی که بگوید بامن

اندکی صبر سحر نزدیک است

هر دم این بانگ بر آرم از دل

وای این شب چقد تاریک است


خنده ای کو که به دل انگیزم

قطره ای کو که به دریا ریزم

صخره ای کو که بدان ؟آویزم

مثل این است که شب نمناک است

دیگران را هم غم هست به دل

غم من لیک غمی غمناک است !؟
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
سهراب سپهری
 
نوشته شده در پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:,ساعت 6:9 PM توسط YasAmin_R |

سکوت ، بند گسسته است.
کنار دره ، درخت شکوه پیکر بیدی.
در آسمان شفق رنگ
عبور ابر سپیدی.

نسیم در رگ هر برگ می‌دود خاموش.
نشسته در پس هر صخره وحشتی به کمین
کشیده از پس یک سنگ سوسماری سر.
ز خوف دره ی خاموش.
نهفته جنبش پیکر.
به راه می ‌نگرد سرد ، خشک ، تلخ ، غمین.

چو مار روی تن کوه می‌خزد راهی،
به راه ‌، رهگذری.
خیال دره و تنهایی
دوانده در رگ او ترس.

کشیده چشم به هر گوشه نقش چشمه ی وهم:
ز هر شکاف تن کوه
خزیده بیرون ماری.
به خشم از پس هر سنگ
کشیده خنجر خاری.

غروب پر زده از کوه .
به چشم گم شده تصویر راه و رهگذار.
غمی بزرگ ، پر از وهم
به صخره سار نشسته است.
درون دره ی تاریک
سکوت، بند گسسته است.



 
 
سهراب سپهری
 
نوشته شده در پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:,ساعت 6:5 PM توسط YasAmin_R |

 لب ها می لرزند. شب می تپد. جنگل نفس می کشد.


پروای چه داری ، مرا در شب بازوانت سفر ده

انگشتان شبانه ات را می فشارم ، و باد شقایق دوردست را پر پر می کند

به سقف جنگل می نگری: ستارگان درخیسی چشمانت می دوند

بی اشک چشمان تو ناتمام است ، و نمناکی جنگل نارساست

دستانت را می گشایی ، گره تاریکی می گشاید

لبخند می زنی ، رشته ی رمز می لرزد

می نگری ، رسایی چهره ات حیران می کند

بیا با جاده ی پیوستگی برویم

خزندگان درخوابند. دروازه ی ابدیت باز است. آفتابی شویم

چشمان را بسپاریم ،که مهتاب آشنایی فرود آمد

لبان را گم کنیم ، که صدا نا بهنگام است

در خواب درختان نوشیده شویم ، که شکوه روییدن در ما می گذرد

باد می شکند. شب راکد می ماند. جنگل از تپش می افتد

جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم ، و شیره ی گیاهان به سوی ابدیت 
 
 
 
 
 
 
 

سهراب سپهری
نوشته شده در پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:,ساعت 6:0 PM توسط YasAmin_R |

 

 

 

به من می گفت: آنقدردوستت دارم که اگر بگویی بمیر ، می میرم ... باورم نمی شد...
فقط یک امتحان ساده بود ...  به او گفتم بمیر ...
سالهاست در تنهایی به سرمی برم ... کاش امتحانش نمی کردم !!!

 

نوشته شده در چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:,ساعت 4:47 PM توسط YasAmin_R |

 

 

گاهی اوقات آرزو می کنم ای کاش تک پرنده عاشقی بودم که میان صدها هزار پرنده بتوانم به قله بلند سرزمین هستی برسم و پرواز کنان نغمه سر دهم که... من شیدای تو وعاشقانه دوستت دارم

 

 

نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت 12:53 AM توسط YasAmin_R |

 


دوستت دارم بیشتر از معنای واقعی کلمه دوست داشتن!


دوستت دارم چون تو ارزش دوست داشتن را داری!


دوستت دارم چون تو نیز مرا دوست می داری!


دوستت دارم همچو طلوع خورشید در سحر گاه عشق!


دوستت دارم همچو تکه ابرهای سفیدی که در اوج آسمان آبی در حال عبورند!


دوستت دارم چون تو رو میخواهم و تو نیز مرامیخواهی!


دوستت دارم از تمام وجودم ، با احساس پر از محبت و عشق!


دوستت دارم بیشتر از آنچه تصور می کنی.
نوشته شده در یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:,ساعت 2:1 PM توسط YasAmin_R |

 

 

نشسته بود رو زمین و داشت یه تیکه هایی رو از رو زمین جمع می کرد .

بهش گفتم : کمک می خوای ؟

گفت : نه

گفتم خسته میشی بزار خوب کمکت کنم

گفت : نه ، خودم جمع می کنم

گفتم : حالا تیکه های چی هست ؟ بدجوری شکسته مشخص نیست چیه ؟

نگاه معنی داری کرد و گفت : قلبم . این تیکه های قلب منه که شکسته . خودم باید جمعش کنم

بعدش گفت : می دونی چیه رفیق، آدما این دوره زمونه دل داری بلد نیستن، وقتی می خوای یه دل پاک و بی ریا رو به دستشون بسپری هنوز تو دستشون نگرفته می ندازنش زمین و می شکوننش ،میخوام تیکه هاش رو بسپرم به دست صاحب اصلیش اون دل داری خوب بلده میخوام بدم بهش بلکه این قلب شکسته خوب شه آخه می دونی خودش گفته قلبهای شکسته رو خیلی دوست داره
گفتٌ تیکه های شکسته رو جمع کرد و یواش یواش ازم دور شد . و من توی این فکر که چرا ما آدما دل داری بلد نیستیم
دلم می خواست بهش بگم خوب چرا دلت رو می سپری دست هر کسی ، انگاری فهمید تو دلم چی گفتم .

برگشت و گفت : رفیق ، دلم رو به دست هر کسی نسپردم اون برای من هر کسی نبود, من برای اون هر کسی بودم . گفتٌ اینبار رفت سمت دریا . سهمش از تنهایی هاش دریایی بود که راز دارش بود ...
نوشته شده در یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:,ساعت 1:48 PM توسط YasAmin_R |

 

 

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

 
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.
 
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است؛ اما چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
 
شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند اما پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند؛ هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.
 
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هایشان بسیار کم است.
 
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.
 
نوشته شده در جمعه 19 آبان 1391برچسب:,ساعت 9:46 PM توسط YasAmin_R |

 

 

میشه خدا رو حس کرد تو لحظه‌های ساده

تو اضطراب عشق و گناه بی‌اراده 

بی‌عشق عمر آدم بی‌اعتقاد می‌ره

 هفتاد سال عبادت یک شب به باد می‌ره 
 
وقتی که عشق آخر تصمیمش‌و بگیره
 
کاری نداره زوده یا حتی خیلی دیره 
 
ترسیده بودم از عشق، عاشق‌تر از همیشه
 
هر چی محال می‌شد، با عشق داره میشه 
 
عاشق نباشه آدم حتی خدا غریبه‌س
 
از لحظه‌های حوا، هوا می‌مونه و بس 
 
نترس اگر دل تو از خواب کهنه پاشه
 
شاید خدا قصه‌تو از نو نوشته باشه 
 
 
 
 
ترانه سرا: دکتر افشین یداللهی
نوشته شده در جمعه 19 آبان 1391برچسب:,ساعت 9:24 PM توسط YasAmin_R |

 

 

 آه ای زندگی منم که هنوز

با همه پوچی از تو لبریزم

 


نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم

همه ذرات جسم خاکی من
از تو، ای شعر گرم، در سوزند

آسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز بادهء روزند

با هزاران جوانه می خواند
بوتهء نسترن سرود تورا

هر نسیمی که میوزد در باغ
می رساند به او درود تورا

من تورا در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهای رویایی

در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم، پر شدم، ز زیبائی

پر شدم از ترانه های سیاه
پر شدم از ترانه های سپید

از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید

حیف از آن روزها که من با خشم
به تو چون دشمنی نظر کردم

پوچ پنداشتم فریب تورا
ز تو ماندم، تورا هدر کردم

غافل از آن که تو بجائی و من
همچو آبی روان که در گذرم

گمشده در غبار شوم زوال
ره تاریک مرگ می سپرم

آه، ای زندگی من آینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود

ورنه گر مرگ من بنگرد در من
روی آئینه ام سیاه شود

عاشقم، عاشق ستارهء صبح
عاشق ابرهای سرگردان

عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام تست بر آن

می مکم با وجود تشنهء خویش
خون سوزان لحظه های تورا

آنچنان از تو کام می گیرم
تا بخشم آورم خدای ترا!
 
نوشته شده در جمعه 19 آبان 1391برچسب:,ساعت 8:31 PM توسط YasAmin_R |

 
 
 
افق مي‌گفت: - « آن افسانه‌گو  
         -«آن افسانه گوي شهر سنگستان
          به دنبال كبوترهاي جادوي بشارت‌گو سفر كرده‌ است.»
 
شفق مي‌گفت:
         «من مي‌ديدمش، تنها، تكيده، ناتوان، دلتنگ،
                 ملول از روزگاراني كه در اين شهر سر كرده‌ست.»
 
سپيدار كهن پرسيد:
                     «به فريادش رسيد آيا،«حريق و سيل يا آوار»؟»
 
صنوبر گفت:
         «توفاني گران‌تر زان‌چه او مي‌خواست،
                                           پيرامون او برخاست
                 كه كوبيدش به صد ديوار و پيچيدش به هم طومار!»
 
سپاه زاغ‌ها از دور پيدا شد
سكوتي سهمگين بر گفتگوها حكم‌فرما شد.
 
پس از چندي، پر و بالي به هم زد
مرغ حق آرام و غمگين خواند:
                     «دريغ از آن سخن سالار
               كه جان فرسود، از بس گفت تنها درد دل با غار... !»
 
توانم گفت او قرباني غم‌هاي مردم شد صداي
  مرغ حق در هاي و هوي شوم زاغاني كه همچون ابر،
          رخسار افق را تيره مي‌كردند، كم‌كم محوشد، گم شد!
 
گل سرخ شفق پژمرد،
         گوهرهاي رنگين افق را تيرگي‌ها برد
صداي مرغ حق، بار دگر چون آخرين آهي كه از چاهي برون آيد
         (چه جاي چاه، از ژرفاي نوميدي)
چنين برخاست:
   «مگر اسفندياري، رستمي، از خاك برخيزد
               كه اين دل‌مرده شهر مردمانش سنگ را
                                       زان خواب جاوديي برانگيزد.»
 
پس از آن، شب فرو افتاد و با شب
         پرده سنگين تاريكي، فراموشي
                            پس از آن، روزها، شب‌ها گذر كردند
 
سراسر بهت و خاموشي
                        پس از آن، سال‌هاي خون دل نوشي
 
هنوز اما، شباهنگام
شباهنگان گواهانند
كه آوايي حزين از جاي جاي شهر سنگستان
                            بسان جويباري جاودان جاري‌ست...
 
مگر همواره بهرامان ورجاوند، مي‌نالند، سر درغار
 
«كجايي اي حريق، اي سيل، اي آوار!»
 
 
 
 
 
فریدون مشیری
نوشته شده در پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:,ساعت 8:35 PM توسط YasAmin_R |

 

 

 

 تو را دارم اي گل، جهان با من است.

تو تا با مني، جان جان با من است.
 
چو مي‌تابد از دور پيشاني‌ات
كران تا كران آسمان با من است.
 
چو خندان به سوي من آيي به مهر
بهاري پر از ارغوان با من است !
 
كنار تو هر لحظه گويم به خويش
كه خوشبختي بي‌كران با من است.
 
روانم بياسايد از هر غمي
چو بينم كه مهرت روان با من است.
 
چه غم دارم از تلخي روزگار،
شكر خنده آن دهان با من است.
 
نوشته شده در پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:,ساعت 8:23 PM توسط YasAmin_R |

 

 

 شب بود و ابر تيره و هنگامه باد

ناگاه برگ زرد ماه از شاخه افتاد!

من ماندم و تاريكي و امواج اوهام
 
در جنگل ياد!
 
آسيمه سر، در بيشه‌زاران مي‌دويدم.
فريادها بر مي‌كشيدم.
درد عجيبي چنگ‌زن در تار و پودم.
من، ماه خود را،
گم كرده بودم!
 
از پيش من صف‌هاي انبوه درختان مي‌گذشتند
...- « بي ماه من، اينها چه زشتند! ...»
 
-        آيا شما آن ماه زيبا را نديديد؟
-        آيا شما، او را نچيديد؟...
 
ناگاه ديدم فوج اشباح
دست كسي را مي‌كشند از دور، با زور
پيش من آوردند و گفتند:
اهريمن است اين!
                    خودكامه باد!
ديوانه مستي كه نفرين‌ها بر او باد!
 
ماه شما را
اين سنگدل از شاخه چيده‌ست!
او را همه شب تا سحر در بر كشيده‌ست!
آنگاه تا اعماق جنگل پر كشيده‌ست.
 
من دستهايم را به سوي آن سيه‌چنگال بردم
شايد گلويش را فشردم!
چيزي دگر يادم نمي‌آيد ازين بيش
از خشم، يا افسوس، كم‌كم رفتم از خويش!
 
دربيشه‌زار يادها، تنهاي تنها
افتاده بودم، باد در دست!
در آسمان صبحدم، ماه،
مي‌رفت سرمست!
نوشته شده در پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:,ساعت 7:53 PM توسط YasAmin_R |

 

 

عشق، هر جا رو كند آنجا خوش است.

گر به دريا افكند دريا خوش است. 

گر بسوزاند در آتش، دلكش است.
 
اي خوشا آن دل، كه در اين آتش است.
 
تا ببيني عشق را آيينه‌وار
 
آتشي از جان خاموشت برآر!
 
هر چه مي‌خواهي، به دنيا در نگر
 
دشمني از خود نداري سخت‌تر!
 
عشق پيروزت كند بر خويشتن
 
عشق آتش مي‌زند در ما و من.
 
عشق را درياب و خود را واگذار

تا بيابي جان نو، خورشيدوار.
 
عشق هستي‌زا و روح‌افزا بود
 
هر چه فرمان مي‌دهد زيبا بود.
 
 
 
فریدون مشیری
نوشته شده در پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:,ساعت 7:40 PM توسط YasAmin_R |


آخرين مطالب
» ستاره
» دوستت دارم فقط همین ...
» چشمه عشق
» تولدی دیگر
» امید وفا
» جفت
» من از تو میمردم
» دیدار در شب
» آرزو
» آتش عشق
» بوسه
» رمیده
» آه
» آواز خونین
» عشق تو
» سیاهی شب
» تو نیستی که ببینی
» از دوست داشتن
» تو را می خواهم

 Design By : Pichak