♥ ♥ ♥ L.O.V.E.R ♥ ♥ ♥

شب می آید و پس از شب تاریکی پس از تاریکی چشمها دستها و نفس ها و نفس ها و نفس ها ... و صدای آبکه فرو می ریزد قطره قطره قطره از شیر بعد دو نقطه سرخ از دو سیگار روشن تیک تاک ساعت و دو قلب و دو تنهایی

 

 

 

به من می گفت: آنقدردوستت دارم که اگر بگویی بمیر ، می میرم ... باورم نمی شد...
فقط یک امتحان ساده بود ...  به او گفتم بمیر ...
سالهاست در تنهایی به سرمی برم ... کاش امتحانش نمی کردم !!!

 

نوشته شده در چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:,ساعت 4:47 PM توسط YasAmin_R |

 

 

گاهی اوقات آرزو می کنم ای کاش تک پرنده عاشقی بودم که میان صدها هزار پرنده بتوانم به قله بلند سرزمین هستی برسم و پرواز کنان نغمه سر دهم که... من شیدای تو وعاشقانه دوستت دارم

 

 

نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت 12:53 AM توسط YasAmin_R |

 


دوستت دارم بیشتر از معنای واقعی کلمه دوست داشتن!


دوستت دارم چون تو ارزش دوست داشتن را داری!


دوستت دارم چون تو نیز مرا دوست می داری!


دوستت دارم همچو طلوع خورشید در سحر گاه عشق!


دوستت دارم همچو تکه ابرهای سفیدی که در اوج آسمان آبی در حال عبورند!


دوستت دارم چون تو رو میخواهم و تو نیز مرامیخواهی!


دوستت دارم از تمام وجودم ، با احساس پر از محبت و عشق!


دوستت دارم بیشتر از آنچه تصور می کنی.
نوشته شده در یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:,ساعت 2:1 PM توسط YasAmin_R |

 

 

نشسته بود رو زمین و داشت یه تیکه هایی رو از رو زمین جمع می کرد .

بهش گفتم : کمک می خوای ؟

گفت : نه

گفتم خسته میشی بزار خوب کمکت کنم

گفت : نه ، خودم جمع می کنم

گفتم : حالا تیکه های چی هست ؟ بدجوری شکسته مشخص نیست چیه ؟

نگاه معنی داری کرد و گفت : قلبم . این تیکه های قلب منه که شکسته . خودم باید جمعش کنم

بعدش گفت : می دونی چیه رفیق، آدما این دوره زمونه دل داری بلد نیستن، وقتی می خوای یه دل پاک و بی ریا رو به دستشون بسپری هنوز تو دستشون نگرفته می ندازنش زمین و می شکوننش ،میخوام تیکه هاش رو بسپرم به دست صاحب اصلیش اون دل داری خوب بلده میخوام بدم بهش بلکه این قلب شکسته خوب شه آخه می دونی خودش گفته قلبهای شکسته رو خیلی دوست داره
گفتٌ تیکه های شکسته رو جمع کرد و یواش یواش ازم دور شد . و من توی این فکر که چرا ما آدما دل داری بلد نیستیم
دلم می خواست بهش بگم خوب چرا دلت رو می سپری دست هر کسی ، انگاری فهمید تو دلم چی گفتم .

برگشت و گفت : رفیق ، دلم رو به دست هر کسی نسپردم اون برای من هر کسی نبود, من برای اون هر کسی بودم . گفتٌ اینبار رفت سمت دریا . سهمش از تنهایی هاش دریایی بود که راز دارش بود ...
نوشته شده در یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:,ساعت 1:48 PM توسط YasAmin_R |

 

 

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

 
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.
 
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است؛ اما چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
 
شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند اما پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند؛ هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.
 
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هایشان بسیار کم است.
 
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.
 
نوشته شده در جمعه 19 آبان 1391برچسب:,ساعت 9:46 PM توسط YasAmin_R |

 

 

میشه خدا رو حس کرد تو لحظه‌های ساده

تو اضطراب عشق و گناه بی‌اراده 

بی‌عشق عمر آدم بی‌اعتقاد می‌ره

 هفتاد سال عبادت یک شب به باد می‌ره 
 
وقتی که عشق آخر تصمیمش‌و بگیره
 
کاری نداره زوده یا حتی خیلی دیره 
 
ترسیده بودم از عشق، عاشق‌تر از همیشه
 
هر چی محال می‌شد، با عشق داره میشه 
 
عاشق نباشه آدم حتی خدا غریبه‌س
 
از لحظه‌های حوا، هوا می‌مونه و بس 
 
نترس اگر دل تو از خواب کهنه پاشه
 
شاید خدا قصه‌تو از نو نوشته باشه 
 
 
 
 
ترانه سرا: دکتر افشین یداللهی
نوشته شده در جمعه 19 آبان 1391برچسب:,ساعت 9:24 PM توسط YasAmin_R |

 

 

 آه ای زندگی منم که هنوز

با همه پوچی از تو لبریزم

 


نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم

همه ذرات جسم خاکی من
از تو، ای شعر گرم، در سوزند

آسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز بادهء روزند

با هزاران جوانه می خواند
بوتهء نسترن سرود تورا

هر نسیمی که میوزد در باغ
می رساند به او درود تورا

من تورا در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهای رویایی

در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم، پر شدم، ز زیبائی

پر شدم از ترانه های سیاه
پر شدم از ترانه های سپید

از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید

حیف از آن روزها که من با خشم
به تو چون دشمنی نظر کردم

پوچ پنداشتم فریب تورا
ز تو ماندم، تورا هدر کردم

غافل از آن که تو بجائی و من
همچو آبی روان که در گذرم

گمشده در غبار شوم زوال
ره تاریک مرگ می سپرم

آه، ای زندگی من آینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود

ورنه گر مرگ من بنگرد در من
روی آئینه ام سیاه شود

عاشقم، عاشق ستارهء صبح
عاشق ابرهای سرگردان

عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام تست بر آن

می مکم با وجود تشنهء خویش
خون سوزان لحظه های تورا

آنچنان از تو کام می گیرم
تا بخشم آورم خدای ترا!
 
نوشته شده در جمعه 19 آبان 1391برچسب:,ساعت 8:31 PM توسط YasAmin_R |

 
 
 
افق مي‌گفت: - « آن افسانه‌گو  
         -«آن افسانه گوي شهر سنگستان
          به دنبال كبوترهاي جادوي بشارت‌گو سفر كرده‌ است.»
 
شفق مي‌گفت:
         «من مي‌ديدمش، تنها، تكيده، ناتوان، دلتنگ،
                 ملول از روزگاراني كه در اين شهر سر كرده‌ست.»
 
سپيدار كهن پرسيد:
                     «به فريادش رسيد آيا،«حريق و سيل يا آوار»؟»
 
صنوبر گفت:
         «توفاني گران‌تر زان‌چه او مي‌خواست،
                                           پيرامون او برخاست
                 كه كوبيدش به صد ديوار و پيچيدش به هم طومار!»
 
سپاه زاغ‌ها از دور پيدا شد
سكوتي سهمگين بر گفتگوها حكم‌فرما شد.
 
پس از چندي، پر و بالي به هم زد
مرغ حق آرام و غمگين خواند:
                     «دريغ از آن سخن سالار
               كه جان فرسود، از بس گفت تنها درد دل با غار... !»
 
توانم گفت او قرباني غم‌هاي مردم شد صداي
  مرغ حق در هاي و هوي شوم زاغاني كه همچون ابر،
          رخسار افق را تيره مي‌كردند، كم‌كم محوشد، گم شد!
 
گل سرخ شفق پژمرد،
         گوهرهاي رنگين افق را تيرگي‌ها برد
صداي مرغ حق، بار دگر چون آخرين آهي كه از چاهي برون آيد
         (چه جاي چاه، از ژرفاي نوميدي)
چنين برخاست:
   «مگر اسفندياري، رستمي، از خاك برخيزد
               كه اين دل‌مرده شهر مردمانش سنگ را
                                       زان خواب جاوديي برانگيزد.»
 
پس از آن، شب فرو افتاد و با شب
         پرده سنگين تاريكي، فراموشي
                            پس از آن، روزها، شب‌ها گذر كردند
 
سراسر بهت و خاموشي
                        پس از آن، سال‌هاي خون دل نوشي
 
هنوز اما، شباهنگام
شباهنگان گواهانند
كه آوايي حزين از جاي جاي شهر سنگستان
                            بسان جويباري جاودان جاري‌ست...
 
مگر همواره بهرامان ورجاوند، مي‌نالند، سر درغار
 
«كجايي اي حريق، اي سيل، اي آوار!»
 
 
 
 
 
فریدون مشیری
نوشته شده در پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:,ساعت 8:35 PM توسط YasAmin_R |

 

 

 

 تو را دارم اي گل، جهان با من است.

تو تا با مني، جان جان با من است.
 
چو مي‌تابد از دور پيشاني‌ات
كران تا كران آسمان با من است.
 
چو خندان به سوي من آيي به مهر
بهاري پر از ارغوان با من است !
 
كنار تو هر لحظه گويم به خويش
كه خوشبختي بي‌كران با من است.
 
روانم بياسايد از هر غمي
چو بينم كه مهرت روان با من است.
 
چه غم دارم از تلخي روزگار،
شكر خنده آن دهان با من است.
 
نوشته شده در پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:,ساعت 8:23 PM توسط YasAmin_R |

 

 

 شب بود و ابر تيره و هنگامه باد

ناگاه برگ زرد ماه از شاخه افتاد!

من ماندم و تاريكي و امواج اوهام
 
در جنگل ياد!
 
آسيمه سر، در بيشه‌زاران مي‌دويدم.
فريادها بر مي‌كشيدم.
درد عجيبي چنگ‌زن در تار و پودم.
من، ماه خود را،
گم كرده بودم!
 
از پيش من صف‌هاي انبوه درختان مي‌گذشتند
...- « بي ماه من، اينها چه زشتند! ...»
 
-        آيا شما آن ماه زيبا را نديديد؟
-        آيا شما، او را نچيديد؟...
 
ناگاه ديدم فوج اشباح
دست كسي را مي‌كشند از دور، با زور
پيش من آوردند و گفتند:
اهريمن است اين!
                    خودكامه باد!
ديوانه مستي كه نفرين‌ها بر او باد!
 
ماه شما را
اين سنگدل از شاخه چيده‌ست!
او را همه شب تا سحر در بر كشيده‌ست!
آنگاه تا اعماق جنگل پر كشيده‌ست.
 
من دستهايم را به سوي آن سيه‌چنگال بردم
شايد گلويش را فشردم!
چيزي دگر يادم نمي‌آيد ازين بيش
از خشم، يا افسوس، كم‌كم رفتم از خويش!
 
دربيشه‌زار يادها، تنهاي تنها
افتاده بودم، باد در دست!
در آسمان صبحدم، ماه،
مي‌رفت سرمست!
نوشته شده در پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:,ساعت 7:53 PM توسط YasAmin_R |

 

 

عشق، هر جا رو كند آنجا خوش است.

گر به دريا افكند دريا خوش است. 

گر بسوزاند در آتش، دلكش است.
 
اي خوشا آن دل، كه در اين آتش است.
 
تا ببيني عشق را آيينه‌وار
 
آتشي از جان خاموشت برآر!
 
هر چه مي‌خواهي، به دنيا در نگر
 
دشمني از خود نداري سخت‌تر!
 
عشق پيروزت كند بر خويشتن
 
عشق آتش مي‌زند در ما و من.
 
عشق را درياب و خود را واگذار

تا بيابي جان نو، خورشيدوار.
 
عشق هستي‌زا و روح‌افزا بود
 
هر چه فرمان مي‌دهد زيبا بود.
 
 
 
فریدون مشیری
نوشته شده در پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:,ساعت 7:40 PM توسط YasAmin_R |

 

 آه ای مرد که لبهای مرا

از شرار بوسه ها سوزانده ای

هیچ در عمق دو چشم خامشم

راز این دیوانگی را خوانده ای؟

هیچ میدانی که من در قلب خویش

نقشی از عشق تو پنهان داشتم؟

هیچ میدانی کز این عشق نهان

آتشی سوزنده بر جان داشتم؟

گفته اند آن زن زنی دیوانه است

کز لبانش بوسه آسان می دهد

آری اما بوسه از لبهای تو

بر لبان مرده ام جان میدهد

هرگزم در سر نباشد فکر نام

این منم کاینسان تو را جویم به کام

خلوتی میخواهم و آغوش تو

خلوتی میخواهم ولبهای جام

فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر

ساغری از باده هستی دهم

بستری میخواهم از گلهای سرخ

تا در آن یک شب تو را مستی دهم

آه ای مردی که لبهای مرا

از شرار بوسه ها سوزانده ای

این کتابی بی سرانجامست و تو

صفحه کوتاهی از آن خوانده ای
 
 
 
 
(فروغ فرخزاد)
نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,ساعت 7:18 PM توسط YasAmin_R |


آخرين مطالب
» ستاره
» دوستت دارم فقط همین ...
» چشمه عشق
» تولدی دیگر
» امید وفا
» جفت
» من از تو میمردم
» دیدار در شب
» آرزو
» آتش عشق
» بوسه
» رمیده
» آه
» آواز خونین
» عشق تو
» سیاهی شب
» تو نیستی که ببینی
» از دوست داشتن
» تو را می خواهم

 Design By : Pichak