♥ ♥ ♥ L.O.V.E.R ♥ ♥ ♥

شب می آید و پس از شب تاریکی پس از تاریکی چشمها دستها و نفس ها و نفس ها و نفس ها ... و صدای آبکه فرو می ریزد قطره قطره قطره از شیر بعد دو نقطه سرخ از دو سیگار روشن تیک تاک ساعت و دو قلب و دو تنهایی

 هرچه باشی خوب یا بد دوستت دارم

غزل آغاز شد شاید بدانی دوستت دارم

که حتی لااقل اینجا بخوانی دوستت دارم

ز دل بر خاستم تا در غزل باران احساسم

نپنداری که من تنها زبانی دوستت دارم

از اوج چشمهایت جرائت پرواز می گیرم

زمینی هستم اما آسمانی دوستت دارم

تو را جان می فشانم اگر هزاران بار جان گیرم

هزاران بار با هر جان فشانی دوستت دارم

قسم بر لحظه اعدام بر رگبار مژگانت

به آن زخمی که بر دل می فشانی دوستت دارم

زدی آتش به جانم با کلامی آتشین اما

بدان من با همه آتش بجانی دوستت دارم

درون آیینه با یک نگاه ساده می فهمی

که تنها آنقدر که دلستانی دوستت دارم

به عاشق ماندن و تنهایی و پژموردگی سوگند

که تو حتی اگر با نمانی دوستت دارم

غزل پایان گرفت و من در اینجاخوب می دانم

بدانی یا ندانی جاودانی دوستت دارم
نوشته شده در چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:,ساعت 3:49 PM توسط YasAmin_R |

 بگذشت در فراق شبهای بی شمار


              هر شب در این امید که ببینمت  .

                         نازم به بی نیازیت ای شوخ سنگدل

                                         هرگز نشد اسیر بی تمنا ببینمت .

 

 

منت پذیر قهر و عتاب تواءم  ولی

               می خواستم که بهتر از اینها ببینمت.

                            شب چون به چشم اهل جهان خواب

                                       می دود میل تو گرم در دل بی تاب می دود .

 

 

در پرده نهان دلم جای می کنی گویی

              به چشم خسته تنی خواب می دود .

                        می بوسمت به شوق و برون می شوم

                                  ز خویش چون شبنمی که برگل شاداب می دود.
نوشته شده در چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:,ساعت 3:48 PM توسط YasAmin_R |

 گفتم که بعد ازآن همه محنت آن عشق و آن دنیای محبت


آن سر به زانو بردن و زاری. آن عشق وآن دلداری و یاری

تو مرا تنها نگذاری ...

 

 

گفتم پس از آن بی خبری ها آن گریه ها و دیوانه گری ها.

گر جان ز شیدایی به لب آری جز من به یاری دل نسپری تو

مرا تنها نگذاری ...

 

 

تا دلم مست و مد هوش تو شد گلشن عشقم در آغوش تو شد

گفتم که بیایی تو مرا تنها نگذاری ...

 

 

هر زمان بردی نام دگران چون مرا دیدی از غم نگران گفتی

که به جز من به جهان دلداده نداری تو مرا تنها نگذاری ...

 

 

گمان ندارم مرا دگر تو به غم جدایی بسپاری ز غم بمیرم اگر

تنها بی پناهم بگذاری مرا که ترسم خدا نکرده دگر نیایی به
 
برمن ندانی آن دم که بی تو هستم دلم چه آورد به سرم...
نوشته شده در چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:,ساعت 3:45 PM توسط YasAmin_R |

بنویس

خاطرات آینده را 

و مقدر كن احتمال دیدارمان را 

در قیامتی نزدیك 

طوری كه هیچ یادم نیامده باشد 

طوری كه هیچ یادت نیامده باشد بنویس

نام كوچكم را بزرگ 

درست كنار نام خودت 

و در خاطرات آینده 

مصور كن 

آفتاب بمانی

تو به من خیره شدی 

تو كه با نگاهت در شعر من سوختی

از طپش تنهایی سكوتم بر تو خیره شدم

آن زمان كه تو را از بر خواندم

در ذهنت تیره شدم

به شكل خاكستری شعرهایم در نگاهت پاك شدم

در نفسهایت حذف شدم

من كه در هر ثانیه با تو ثبت شدم

اكنون در بادم

مثل شعله ای در باد بی یادم

من تو را از بر خواندم

من كه در شعرم تو را همدرد خواندم 

در نگاهت ردپایی از نفرت درك كردم

در گرمای تنت لذت هوس را لمس كردم

در حضور دردم حضورت را حس نكردم

همین لحظه بود كه تو را از شعرم حذف كردم

لحظه ای رسیده است 

از نوع حسرت ها

فرصتی ازفاصله ها

زمانی به شكل خاطره ها

به دیروز خیره می شوی

تكرارش می كنی

این تكرار ترس از فرداهاست

ترس از خاطره هاست

دیروز را از بر كن

فردا را پر پر كن

كه فردایی نخواهیم دید

كه فرداها همه بی بنیادند
 
نوشته شده در چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:,ساعت 3:38 PM توسط YasAmin_R |

 عطار در کتاب زیبای خویش منطق‌الطیر آنها را اینگونه بیان می‌کند:



گفت ما را هفت وادی در ره است چون گذشتی هفت وادی، درگه است

هست وادی طلب آغاز کار وادی عشق است از آن پس، بی کنار

پس سیم وادی است آن معرفت پس چهارم وادی استغنا صفت

هست پنجم وادی توحید پاک پس ششم وادی حیرت صعب‌ناک

هفتمین، وادی فقر است و فنا بعد از این روی روش نبود تو را

در کشش افتی، روش گم گرددت گر بود یک قطره قلزم گرددت

وادی اول: طلب‏

چون فرو آیی به وادی طلب پیشت آید هر زمانی صد تعب

چون نماند هیچ معلومت به دست دل بباید پاک کرد از هرچ هست

چون دل تو پاک گردد از صفات تافتن گیرد ز حضرت نور ذات

چون شود آن نور بر دل آشکار در دل تو یک طلب گردد هزار

وادی دوم: عشق‏

بعد ازین، وادی عشق آید پدید غرق آتش شد، کسی کانجا رسید

کس درین وادی بجز آتش مباد وانک آتش نیست، عیشش خوش مباد

عاشق آن باشد که چون آتش بود گرم‌رو، سوزنده و سرکش بود

گر ترا آن چشم غیبی باز شد با تو ذرات جهان هم‌راز شد

ور به چشم عقل بگشایی نظر عشق را هرگز نبینی پا و سر

مرد کارافتاده باید عشق را مردم آزاده باید عشق را

وادی سوم: معرفت‏

بعد از آن بنمایدت پیش نظر معرفت را وادیی بی پا و سر

سیر هر کس تا کمال وی بود قرب هر کس حسب حال وی بود

معرفت زینجا تفاوت یافت‌ست این یکی محراب و آن بت یافت‌ست

چون بتابد آفتاب معرفت از سپهر این ره عالی‌صفت

هر یکی بینا شود بر قدر خویش بازیابد در حقیقت صدر خویش

وادی چهارم: استغنا

بعد ازین، وادی استغنا بود نه درو دعوی و نه معنی بود

هفت دریا، یک شمر اینجا بود هفت اخگر، یک شرر اینجا بود

هشت جنت، نیز اینجا مرده‌ای‌ست هفت دوزخ، همچو یخ افسرده‌ای‌ست

هست موری را هم اینجا ای عجب هر نفس صد پیل اجری بی سبب

تا کلاغی را شود پر حوصله کس نماند زنده، در صد قافله

گر درین دریا هزاران جان فتاد شبنمی در بحر بی‌پایان فتاد

وادی پنجم: توحید

بعد از این وادی توحید آیدت منزل تفرید و تجرید آیدت

رویها چون زین بیابان درکنند جمله سر از یک گریبان برکنند

گر بسی بینی عدد، گر اندکی آن یکی باشد درین ره در یکی

چون بسی باشد یک اندر یک مدام آن یک اندر یک، یکی باشد تمام

نیست آن یک کان احد آید ترا زان یکی کان در عدد آید ترا

چون برون ست از احد وین از عدد از ازل قطع نظر کن وز ابد

چون ازل گم شد، ابد هم جاودان هر دو را کس هیچ ماند در میان

چون همه هیچی بود هیچ این همه کی بود دو اصل جز پیچ این همه

وادی ششم: حیرت

بعد ازین وادی حیرت آیدت کار دایم درد و حسرت آیدت

مرد حیران چون رسد این جایگاه در تحیر مانده و گم کرده راه

هرچه زد توحید بر جانش رقم جمله گم گردد ازو گم نیز هم

گر بدو گویند: مستی یا نه‌ای؟ نیستی گویی که هستی یا نه‌ای

در میانی؟ یا برونی از میان؟ بر کناری؟ یا نهانی؟ یا عیان؟

فانیی؟ یا باقیی؟ یا هر دویی؟ یا نهٔ هر دو توی یا نه توی

گوید اصلا می‌ندانم چیز من وان ندانم هم، ندانم نیز من

عاشقم، اما، ندانم بر کیم نه مسلمانم، نه کافر، پس چیم؟

لیکن از عشقم ندارم آگهی هم دلی پرعشق دارم، هم تهی

وادی هفتم: فقر و فنا‏

بعد ازین وادی فقرست و فنا کی بود اینجا سخن گفتن روا؟

صد هزاران سایهٔ جاوید، تو گم شده بینی ز یک خورشید، تو

هر دو عالم نقش آن دریاست بس هرکه گوید نیست این سوداست بس

هرکه در دریای کل گم‌بوده شد دایما گم‌بودهٔ آسوده شد

گم شدن اول قدم، زین پس چه بود؟ لاجرم دیگر قدم را کس نبود

عود و هیزم چون به آتش در شوند هر دو بر یک جای خاکستر شودند

این به صورت هر دو یکسان باشدت در صفت فرق فراوان باشدت

گر، پلیدی گم شود در بحر کل در صفات خود فروماند به ذل

لیک اگر، پاکی درین دریا بود او چو نبود در میان زیبا بود

نبود او و او بود، چون باشد این؟ از خیال عقل بیرون باشد این
 
نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:,ساعت 11:58 PM توسط YasAmin_R |

 عشق من ، قلبت را فشرده ام در آغوشم




میرویم تا اوج احساس عشق ، تا برسیم به جایی که نبینیم هیچ غمی را در سرنوشت



تا برسیم به جایی که من باشم و تمام وجودت ، بیخیال همه چیز، باز کن برایم آغوشت



عشق من ، تو را در میان خویش گرفته ام ، من که از آغازش هم عاشق تو بوده ام ،



من که در تمام سختی ها در کنارت بوده ام ،



تو چقدر خوبی که تا اینجا هم از دلت راضی بوده ام… .



شب میشود و دلتنگی هایم بیشتر ، چرا نمی رسد فردا ، چند قطره اشک هم بیشتر….



فردا برسد و باز تو بیایی ، من تو را ببینم و تو با عشق کنارم بمانی …



عشق زیبای تو ، من عاشقم ، تمام احساستم به حساب قلب تو



خوب هوای قلبم را داری ، همین را میخواستم از خدا ،



تو چه احساس زیبایی داری ، همین است که همیشه شادم ،



همین است که همیشه با آرامش شبها را میخوابم….



عشق تو اینجاست در قلبم ، قلبی که درگیر است با یادت ،



خودت هم میدانی خیلی وقت است که میخواهمت



عشق من ، سرت را بگذار بر روی شانه هایم ، بگذار سکوت باشد بینمان تا بشنوم صدای نفسهایت،



تا برسم به جایی که در بر بگیرم تمام احساسات زیبایت را…



احساسی از تو ، که با آن به اینجا رسیده ام ،



که من هم مثل تو با احساس شدم و در ساحل دلت امواج مهربانت را در میان گرفته ام



با تو همیشه در اوج عشق به سر میبرم ، با تو هر جا که بخواهی میروم ،



با تو عاشقم و همیشه به قلبت عشق میدهم …



عشق میدهم تا عاشقانه بمانیم ،



تا هر جا رفتیم در آغوش هم ، این شعر را برای هم عاشقانه بخوانیم
نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:,ساعت 6:49 PM توسط YasAmin_R |

 نمیتوانم لحظه ای دور شوم از تو ،  




درک کن چه حسی دارم ، همیشه میمانم مال تو...



کاش میشد سهم من از با تو بودن  



تنها آرامش و عشق باشد نه دلتنگی و انتظار...



هر گاه نیستی و دلتنگ توام نامت را در دلم زمزمه میکنم ،



اینگونه است که آرام میشوم ،



دلم را راضی میکنم و اینگونه روزهای دلتنگی را سر میکنم



دلم به سوی آسمان دلتنگی پر میکشد در میان میگیرد یاد تو را ،



درد دل میکند با خاطره هایت ، تکرار میکندحرفهایت ،



حرفهایی که تو همیشه با دلم در میان میگذاری ...



نه عزیزم نمیتوانم لحظه ای دور شوم از تو ،



نشسته ام بر روی ابرهای خیالت ،



و در رویاهای تو سیر میکنم آسمان دلتنگی ام را....



نه عزیزم نمیتوانم لحظه ای در فکر تو نباشم ،



هیچگاه فکر نکن که در حال فراموش کردن تو باشم



درست است که روزها میگذرد، چه زود آسمان تاریک امشب ،



روشنی فردا میشود اما نمیگذرد ، نمیگذرد ،



نمیگذرد هیچگاه آن عشقی که در قلبم نسبت به تو دارم ،



تمام نمیشود ، تمام نمیشود ،



تمام نمیشود هیچگاه آن احساسی که به تو دارم...



هر چه دوست داری از من بخواه جز فراموش کردنت ،



اگر میخواهی بروی برو اما من هستم ،



آنقدر میمانم تا ماندنم مرا یاری کند ، تا دوای عشقت مرا درمان کند...



میمانم و میمانم تا لحظه مرگم ،



آنقدر عاشقت میمانم تا لحظه از دنیا رفتنم قصه عشق مرا بنویسند...



نه عزیزم به این خیال نباش که روزی سرد شوم ،



جانم را از من بگیرند با تو دوباره زنده میشوم ،



دنیا را از من بگیرند با تو دوباره صاحب دنیا میشوم ....



هیچگاه نمیتواند کسی تو را از من بگیرد،



میدانی که قلبم بی تو میمیرد،



تو در قلبمی و هیچگاه دنیای عاشقانه من نمیمیرد...





مهدی لقمانی
نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:,ساعت 6:47 PM توسط YasAmin_R |

 گاهی وقتها فکر می کردم که همیشه پایان، آدم را به سمت یک آغاز می کشونه ... اما وقتی دلم شکست، وقتی صدای شکستن دلم رو شنیدم ،

تا چشم گشودم دیدم، که کوه غرورم پر شده از شکسته های آیینه آینده روشن
وقتی دیدم چطور پا روی دلم گذاشتی، از اوجِ غرور به قعرِ دلتنگی سقوط کردم
وقتی که بوی خاک خیس و سرمای لطیف، که از درز پنجره سکوتم، گونه دلم رو
نوازش می داد و دل سنگی احساسم با اولین بارش غربت شکست ... باور کردم که
همیشه یک پایان انسان را سمت آغازی دیگر نمی کشونه
گاهی باید پایان رو آموخت اما بی آغازی دیگر ... گاهی باید در پایان زندگی کرد و از پشت پنجره پایان به خاطرات گذشته نگریست
گاهی باید پشت حصارِ حسرت در خاطرات ... زمانی که دستهای دلمان را گره کورِ عشق زدیم ... و با تیغ وداع گسلاندیم، غرق شویم
باید پشت پرچین تنهایی نشست و غبار دل را با اشک شست ... و باور کرد ... پایان را، بی آغازی دیگر
نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:,ساعت 6:44 PM توسط YasAmin_R |

در قلبم یکی مرا صدا میزند، میشنوم، یکی نام مرا فریاد میزند ، حس میکنم یکی مرا احساس میکنددر قلبم یکی بی قرار نشسته ، به عشق همیشه با هم بودن با رویاهای قلبم عهد بستهدر قلبم یکی مرا صدا میزند ، یکی درد دلهای مرا جواب میدهد، هر زمان شادم او شاد است و هر زمان که غمگینم، او نیز پر از غم استمن تنها یکی را در قلبم دارم ، همانی که تنهایی ام را با عشق پر کرده ، همانی که رویاهایم را به حقیقت نزدیک کرده
در قلبم یکی مرا صدا میزند ، میشنوم، یکی نام مرا فریاد میزند ، حس میکنم یکی مرا احساس میکند
در قلبم یکی بی قرار نشسته ، به عشق همیشه با هم بودن با رویاهای قلبم عهد بسته
در قلبم یکی مرا صدا میزند ، یکی درد دلهای مرا جواب میدهد، هر زمان شادم او شاد است و هر زمان که غمگینم، او نیز پر از غم است
من تنها یکی را در قلبم دارم ، همانی که تنهایی ام را با عشق پر کرده ، همانی که رویاهایم را به حقیقت نزدیک کرده
تو در قلبمی و مرا درک میکنی ، تو میفهمی و مرا آرام میکنی ، میدانی چقدر دوستت دارم و به خاطر همین است که سکوت میکنی
همین سکوت است نشانه عشق تو ، چه زیباست در آن لحظه لبخند روی لبان تو
خودت میدانی که میدهی به من نفس ، خودت میدانی چه هستی برایم ، چه کردی با دلم ، من چه کسی بودم و اینک با تو چه شده ام!
هیچکس نمیتواند جز من و تو عشقمان را درک کند ، محال است قلبم بی تو این دنیا را ترک کند، زنده میمانم تا جایی که بتوانم در این دنیا در کنارت ، میرویم با هم از این دنیا ، بگذار خورشید سوزان هر چه میخواهد بر روی دریای عشقمان بتابد!
چراغ راه عشقمان همیشه روشن است ،بگذار شب بیاید و جای روشنی ها را بگیرد
در قلبم یکی مرا صدا میزند ، صدایش دیوانه میکند مرا ، احساسش عاشقتر میکند مرا
احساسی همصدا با نفسهایم ، نفسهایی که همنواست با احساسات تو
چه زیباست نوای نفسهای قلب تو
یک هیچ تا ابد به نفع تو
نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:20 AM توسط YasAmin_R |

 تو با منی و من تنها هستم ، در قلب منی و من به عشق تنهایی زنده هستم،


تو همنفسم هستی و نفسهایم عطر تنهایی را میدهد

توهمسفرم هستی و جاده زندگی رسم غریبگی را به من یاد میدهد.

تو مال منی و من مال تو نیستم، باران منی و من کویری بیش نیستم،

انگار نه انگار بامنی ،نشسته ای برای خودت حرف از عشق میزنی!

همیشه به یاد توام و در حسرت داشتنت،دلگیر و سردم در روزهای نداشتنت

یک بار عاشق شدم و یک عمر برای تو ،یک بار هم نگفتی دستهایم مال تو!

آن رویا از خیالم رفت و قصه آغاز شد،همه چیز به نفع تو تمام شد

دیدی که در آینه ی چشمان خیسم ،چشمان تو حتی یک ذره هم خیس نشد

من پر از درد بودم و خسته ،اما دل تو حتی یک ذره هم دلگیر نشد

تو با منی و افسوس که من بی تو هستم،انگار نه انگار که عشق تو هستم!

بودن و نبودنت فرقی ندارد،اینکه سرد هستی و با تو بودن تنها برایم عذاب دارد

هستی و انگار نیستی ، گاهی حتی فراموشم میکنی و از من میپرسی که تو کیستی؟

هزار درد دل ناگفته در دلم مانده و همدلم نیستی،

آنقدر اشک ریخته ام که چشمانم نمیبیند که دیگر نیستی!

نیستی و من تنها مانده ام ، آنقدر دلم گرفته که اینجا با غمها جا مانده ام

تو با منی و من تنها نشسته ام، تو در قلبمی و من اینک یک دلشکسته ام
نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:18 AM توسط YasAmin_R |

 امروز زنگ خانه  قلبم را زدم ٬صدایی نشنیدم انگار هیچکس آنجا نیست . در را فشار دادم ، در باز شد.به داخل رفتم ولی... ولی اینجا  ٬اینجا کجاست؟ اینجا خانه قلب من است ؟


نه باور نمی کنم ولی آدرس را درست آمده ام  ٬پس چر ا اینطور ؟ چرا اینقدر تاریک ؟...

چرا اینقدر سیاه؟به خودم آمدم فهمیدم مدت هاست دستی به رویش نکشیدم.

انگشتی بر روی  تاقچه ها کشیدم غبار تنهایی رویشان نشسته بود ، نگاهی به اطراف خانه کردم .

  چشمه محبت کنارش خشک شده بود ، وارد خانه شدم .

پنجره اش را باز کردم و آستین ها را بالا زدم و خانه تکانی را شروع کردم ...

 غبار تنهایی و غربت  را از گوشه و کنارش زدودم  .

زمینش را با فرش دوستی  مفروش ساختم .

گلدانی از گل محبت را در کناره پنجره هایش گذاشتم...

 آه ...چراغ یادم رفت. چراغ عشق را نیز بر سقف  خانه دلم آویختم ٬

شاپرک های عاطفه را دیدم که گرداگرد گل های محبت درون گلدان مهربانی ٬می رقصند و شادی میکنند .

راستی یادم آمد باید باغچه را وجین کنم .

سرتاسرش را گل های خار و علف های هرز گرفته بودند و خاکش تشنه بود .

گل های سوسن  و شقایق را جایگزین  علف ها کردم.

خاکش را نیز با آب  امید سیراب کردم و چشمه محبت به سویش روان ساختم حالا...

گوشه ایی می نشینم تا استراحت کنم حس می کنم کمی سبک شده ام ...

آه چقدر خوشحالم...
نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:10 AM توسط YasAmin_R |

 در کنار ساحل دریا قدم میزدم به یاد تو ، موجها می آمدند به کنارم و میرفتند، اما تو نبودی.


تو نبودی امایادت درقلبم بود ،  تو نبودی اما به یاد تو در کنار دریا قدم میزدم.

در کنار ساحل دریا قدم میزدم به یاد تو ، موجها می آمدند به کنارم و میرفتند، اما تو نبودی.

تو نبودی اما یادت در قلبم بود ، تو نبودی اما به یاد تو در کنار دریا قدم میزدم.

لحظه باریدن باران ، تنهای تنها در زیر قطره های باران قدم میزدم اما تو نبودی.

تو نبودی ولی باران بود ، باران یاد تو را در دلم زنده کرد.

شاید این یک آغاز بود ، آغاز دلتنگی ها ، شروع آرزوهای در کنار تو بودن .

لحظه غروب که رسید یاد تو در دلم غوغا به پا کرد و چشمهایم به یاد تو بارانی شد.

کاش در کنارم بودی ، آن اشکها را تنها تو میتوانستی از روی گونه هایم پاک کنی.

آن دستهای سرد را تنها تو میتوانستی با دستهای گرمت گرم کنی .

لحظه های دور از تو بودن میگذرد اما خیلی دیر!

لحظه ها میگذرد و سهم دلم از آن دلتنگیست .

از دلتنگی تو چند قطره اشک و یک دل پر از درد دل به جا می ماند.

همین که به عشق تو زنده ام برای من یک دنیا با ارزش است.

این اشکهایم ، دلتنگی هایم ، غصه هایم فدای آن عشق پاکت.

عشق تو آنقدر مقدس است که به خاطر آن جانم نیز فدایش خواهم کرد.

هر جا که بدون تو باشم شکی نیست در آن که یک دلتنگم.

هر جا که باشیم ، با هم و در کنار هم مطمئن باش که خیلی خوشبختم.

ساحل دریا یادگاری بود از دلتنگی هایم ، لحظه باریدن باران خاطره ای بود از عشقم و غروب که رسید یادگاری از چشمهای خیسم به جا ماند.

تو باشی همه چیز زیباست، دیگر دلتنگی در دلم نیست ، تو هستی و یک دنیا خوشبختی!

تو را با تمام غم ها و غصه های دنیا ، دلتنگی ها و اشکهایم میخواهم عزیزم.
 
 
 
 
 
 
 
مهدی لقمانی
نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:8 AM توسط YasAmin_R |

 من این شب زنده داری را دوست دارم


من این پریشانی را دوست دارم

بغض آسمان دلتنگی را دوست دارم

گذشت و دلم عاشق شد ، بیشتر گذشت و دلم دیوانه ات شد من این دیوانگی را دوست دارم

چه بگویم از دلم ، چه بگویم از این روزها ، هر چه بگویم ، این تکرار لحظه های با تو بودن را دوست دارم

بی قرارم ، ساختم با دوری ات ، نشستم به انتظار آمدنت ، من این انتظارها و بی قراریها را دوست دارم

چونکه تو را دارم ، چون به عشق تو بی قرارم، به عشق تو اینجا مثل یک پرنده ی گرفتارم

به عشق تو نشسته ام در برابر غروب ، این غروب را با تمام تلخی هایش دوست دارم

من این نامهربانی هایت را دوست دارم ، هر چه سرد باشی با دلم، من این سرمای وجودت را نیز دوست دارم

من این بی محبتی هایت را دوست دارم ، هر چه عذابم دهی ، من آزار و اذیتهایت را دوست دارم

هر چه با دلم بازی کنی ، من این بازی را دوست دارم

مرا در به در کوچه پس کوچه های دلت کردی ، من این در به دری را دوست دارم

مرا نترسان از رفتنت ، مرا نرجان از شکستنت ، بهانه هم بگیری برایم ، بهانه هایت را دوست دارم

من این اشکهایی که میریزد از چشمانم را دوست دارم ، آن نگاه های سردت را دوست دارم

بی خیالی هایت را دوست دارم ، اینکه نمیایی به دیدارم هم بماند،غرورت را  نیز دوست دارم….

تو یک سو باشی و تمام غمهای دنیا هم همان سو، من تو را با تمام غمهایت دوست دارم….

هر چه بگویی دوست دارم ، هر چه باشی دوست دارم ، مرا دوست نداشته باشی ، من دوستت دارم

من این ابر بی باران را دوست دارم ، من این کویر خشک و بی جان را دوست دارم، این شاخه خشکیده و بی گل را دوست دارم ، من اینجا و آنجا همه جا را با تو دوست دارم….

من این شب زنده داری را دوست دارم

اگر با تو بودن خطا است و من گناهکار ،من گناه کردن را با تو دوست دارم…

بی مهری هایت به حساب دلم ، اشکهایم را که در می آوری نیز به حساب چشمانم من این حساب اشتباه را دوست دارم…
...
نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:7 AM توسط YasAmin_R |

 قطره؛ دلش دریا می خواست
خیلی وقت بود كه به خدا خواسته اش رو گفته بود
هر بار خدا می گفت : از قطره تا دریا راهیست طولانی، راهی از رنج و عشق و صبوری، هر قطره را لیاقت دریا نیست!
قطره عبور كرد و گذشت
قطره پشت سر گذاشت
قطره ایستاد و منجمد شد
قطره روان شد و راه افتاد
قطره از دست داد و به آسمان رفت
و قطره؛ هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت
تا روزی كه خدا به او گفت : امروز روز توست، روز دریا شدن!
خدا قطره را به دریا رساند
قطره طعم دریا را چشید
طعم دریا شدن را
اما؛ روزی دیگر قطره به خدا گفت: از دریا بزرگ تر هم هست؟
خدا گفت : هست!
قطره گفت : پس من آن را می خواهم
بزرگ ترین را، و بی نهایت را !
پس خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : اینجا بی نهایت است!
و آدم عاشق بود، دنبال كلمه ای می گشت تا عشق را درون آن بریزد
اما هیچ كلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت
آدم همه ی عشقش را درون یك قطره ریخت
قطره از قلب عاشق عبور كرد!
و وقتی كه قطره از چشم عاشق چكید. خدا گفت:

 
 حالا تو بی نهایتی، زیرا كه عكس من در اشــك عــاشق است
نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:3 AM توسط YasAmin_R |

 بخوان

از گل بوته های عشق بخوان

از رنگین کمان

از هرچه دل ِ تنگت می خواهد بخوان

برای من بخوان که آرزوی لحظه ای با تو بودن

زیر سقف ِ آبی ِ آسمان

دست نیافتنی شده

بخوان برایم

که این دل

تشنه ی شنیدن صدای زیبای توست...
نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:0 AM توسط YasAmin_R |

 یکی داشت و یکی نداشت

اونی که داشت تو بودی و اونی که تو رو نداشت من

یکی خواست و یکی نخواست

اونی که خواست تو بودی و اونی که بی تو بودن رو نخواست من


یکی آورد و دیگری میاورد

اونی که آورد تو بودی و اونی که به جز تو به هیچکس ایمان نیاورد من

یکی موند و یکی نموند

اونی که موند تو بودی و اونی که بدون تو نمی تونست بمونه من

یکی رفت و یکی نرفت

اونی که رفت تو بودی و اونی که به خاطر تو  توقلب هیچکی نرفت من
نوشته شده در دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:,ساعت 1:59 AM توسط YasAmin_R |

 تو را می خوانم

به هر وقت و به هر هنگام
که من تنها تو را دارم
میان ِ هاله ای ابهام
به وقت ِ بازی ِ باران
همان وقتی که ابر ِ سینه ِ چاک ِ آسمان ِ دل
حکایت ها سراید از برای تو
من ِ شوریده سر می خوانم آهنگ ِ سپیدت را
الا ای بوم ِ خوش نقش و نگار ِ من
برای ِ این تن ِ خسته
برای چشم هایی که
دمی بی یاد ِ تو آرام ننشسته
کمی از بازی شمع و گل و بلبل
کمی از اشک های قاصد ِ خسته
کمی از عشق ِ پنهان ِ دلی مغموم
کمی از کودک ِ نوپا
کمی جغرافیای ِ مهربانی را
بخوان 
 
نوشته شده در دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:,ساعت 1:58 AM توسط YasAmin_R |

ندای عشق




ماییم در سراچه هستی گدای عشق ----- خدمتگزار عالم و آدم برای عشق
از پا فتاده ایم مگر حق مدد کند ----- تا طی کنیم راه وصالش به پای عشق
در مردم زمانه صفایی ندیده ایم ----- خو کرده ایم از دل و جان با صفای عشق
با پای بی نشانی و با حال بی خودی ----- شاید رسیم در حرم کبریای عشق
در کشتی امید به گرداب حیرتیم ----- ما را مگر نجات دهد ناخدای عشق
از ما مپرس مسئله کفر و دین دگر ----- کفر است در طریقت ما ماسوای عشق
از ملک عقلِ خیره بشدّت دلم گرفت ----- ای بخت همّتی که پرم در هوای عشق
در خانه من و تو بجز دردسر نبود ----- باید پناه برد به دولتسرای عشق
ای نوربخش گوش سر خویش را ببند ----- تا بشنوی به گوش دل خود ندای عشق


    دیوان نوربخش 

نوشته شده در دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:,ساعت 1:58 AM توسط YasAmin_R |

 رابرت استرنبرگ روان شناس امریکایی مدل مثلثی عشق را ارایه داده‌است. مدلی که عشق را با سه عنصر اصلی ان نشان می‌دهد.


صمیمیت یا  الفت عبارت است از پیوند نزدیک و احساس تعلق داشتن بین دو نفر و همچنین علاقهٔ ان‌ها به درمیان گذاشتن خصوصی ترین و عمیق ترین افکارو احساسات.

هوس عبارت است از میل و رغبت جنسی شدید به طرف مقابل.

قبول/تعهد فرد می‌پذیرد که فرد دیگری را به شدت دوست دارد (عنصر قبول) و خودش را ملزم می‌داند که در پستی و بلندی‌های زندگی را بطه اش را با ان شخص حفظ کند 


نوشته شده در دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:,ساعت 1:56 AM توسط YasAmin_R |

 چرا چـشـمـای من خیسه؟

چرا عـکـساتـو می‌بـوسم؟

مـثـه بـاغی که خشکـیـده

دارم از ریـشـه می‌پـوسم


مـثـه دیـوونــه‌هـا گـیجــم

همش بـیـهـوده می‌خـنـدم

دو تـا عـاشـق که می‌بینم

سـریع چـشـمـامو می‌بندم


خـودم داغـــم نمی‌فـهـمـم

زمان راحـت جـلـو می‌ره

می‌خوام چـیـزی بگـم اما

گـلــومُ بـغــض می‌گـیـره


یعنی دیــوونـگــی ایـنــه؟

یعنی من دیگـه دیوونه َم؟

چـرا هـر روز سـاعت‌ها

به عکست خیره می‌مونم؟


می‌خوام دیـوونه بـاشم تا

بـه ایـن دنـیـا بـفـهـمـونم

مـیـون ایـن هـمـه عـاقـل

فقط من گیج و دیوونـه َم


تـوُ ایـن روزای دلـتنگی

دارم هـر لحظه می‌بـارم

آخه دیوونگی چاره ست

واسه دردی که من دارم


جــواب ایـن چـراهــا رو

تـویی که خوب می‌دونی

نمی‌تــونــم ازت رد شــم

تـویی که خـوب می‌تونی


«سیامک عباسی»

نوشته شده در دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:,ساعت 1:52 AM توسط YasAmin_R |

 ویکتور هوگو:کسی رو که دوستش داری هر چند وقت یه بار بهش یادآوری کن که او را دوست داری!!!

دانشجوی زیست شناسی : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... او تکامل خواهد یافت

دانشجوی آمار : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر دوستت داشته باشد ، احتمال

برگشتنش زیاد است و اگر نه احتمال ایجاد یک رابطه مجدد غیر ممکن است

دانشجوی فیزیک : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ...اگر برگشت ، به خاطر قانون جاذبه

است و اگر نه یا اصطکاک بیشتر از انرژی بوده و یا زاویه برخورد میان دو شیء با زاویه صحیح هماهنگ نبوده

است

دانشجوی حسابداری : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر برگشت ، رسید انبار صادر

کن و اگر نه ، برایش اعلامیه بدهکار بفرست

دانشجوی ریاضی : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر برگشت ، طبق قانون 2=1+1

عمل کرده و اگر نه در عدد صفر ضربش کن

دانشجوی کامپیوتر : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر برگشت ، از دستور کپی -

پیست استفاده کن و اگر نه بهتر است که دیلیت اش کنی

دانشجوی خوشبین : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن... نگران نباش بر می گردد

دانشجوی عجول : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن .... اگر در مدت زمانی معین بر نگشت

فراموشش کن

دانشجوی شکاک : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ....اگر برگشت ، از او بپرس " چرا " ؟

دانشجوی صبور : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ....اگر برنگشت ، منتظرش بمان تا برگردد

دانشجوی رشته صنایع : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ...اگر برگشت ، باز هم به حال

خود رهایش کن ، این کار را مرتب تکرار کن...

نوشته شده در دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:,ساعت 1:49 AM توسط YasAmin_R |

عشق یعنی شاعری دلسوخته
 عشق یعنی آتشی افروخته
 عشق یعنی با گلی سخن گفتن 
عشق یعنی خون لاله بر چمن 
عشق یعنی شعله برخرمن زدن 
عشق یعنی رسم دل بر هم زدن 
عشق یعنی یک تیمم، یک نماز 
عشق یعنی عالمی رازو نیاز 
عشق یعنی با پرستو پر زدن 
عشق یعنی آب بر آذر زدن 
عشق یعنی چون محمد پا به راه 
عشق یعنی همچو یوسف قعر چاه 
عشق یعنی بیستون کندن به دست 
عشق یعنی زاهد اما بت پرست 
عشق یعنی همچو من شیدا شدن 
عشق یعنی قطره و دریا شدن 
عشق یعنی یک شقایق غرق خون 
عشق یعنی درد و محنت در درون 
عشق یعنــی دیده بر در دوختن 
عشق یعنی در فراقش سوختن 
عشق یعنی قطعه شعر ناتمام 
عشق یعنی بهترین حسن ختام
عشق یعنی مستی و دیوانگی 
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر 
عشق یعنی سجده ها با چشم تر 
عشق یعنی سر به دار آویختن 
عشق یعنی اشک حسرت ریختن 
عشق یعنی در جهان رسوا شدن 
عشق یعنی مست و بی پروا شدن 
عشق یعنی سوختن یا ساختن 
عشق یعنی زندگی را باختن 
عشق یعنی رازقی ، یعنی نسیم 
عشق یعنی مست گشتن از شمیم 
عشق یعنی آفتاب بی غروب 
عشق یعنی آسمان ، یعنی فروغ 
عشق یعنی آرزو ، یعنی امید 
عشق یعنی روشنی ، یعنی سپید
عشق یعنی غوطه خوردن بین موج 
عشق یعنی رد شدن از مرز اوج 
عشق یعنی از سپیده تا سحر 
عشق یعنی پا نهادن در خطر 
عشق یعنی لحظه دیدار یار 
عشق یعنی دست در دست نگار 
عشق یعنی عقل شد مدهوش تو 
عشق یعنی مست در آغوش تو 
عشق یعنی لحظه های بی قرار 
عشق یعنی صبر ، یعنی انتظار 
عشق یعنی اشتیاق و اضطراب 
عشق یعنی دلهره ، یعنی شتاب 
عشق یعنی اشک ، یعنی عاطفه 
عشق یعنی یادگاری خاطره
عشق یعنی لایق مریم شدن 
عشق یعنی با خدا همدم شدن 
عشق یعنی جام لبریز از شراب 
عشق یعنی تشنگی ، یعنی سراب 
عشق یعنی خواستن ، له له زدن 
عشق یعنی سوختن ، پر پر زدن 
عشق یعنی سالهای عمر سخت 
عشق یعنی زهر شیرین ، بخت تلخ 
عشق یعنی با "خدایا" ساختن 
عشق یعنی چون همیشه "باختن"
عشق یعنی مهر بی چون و چرا ؛ 
عشق یعنی کوشش بی ادعا
عشق یعنی مهر بی اما اگر 
عشق یعنی رفتن با پای سر
عشق یعنی دل تپیدن بهر دوست
عشق یعنی جان من قربان اوست
عشق یعنی خواندن از چشمان او 
عشق یعنی حرفهای دل بدون گفتگو 
عشق یعنی عاشق بی زحمتی 
عشق یعنی بوسه بی شهوتی
عشق یعنی یار مهربان زندگی 
عشق یعنی بادبان و نردبان زندگی
عشق یعنی دشت گلکاری شده 
عشق یعنی در کویری چشمه ای جاری شده
عشق یعنی یک شقایق در میان دشت خار
عشق یعنی باور امکان با یک گل بهار
نوشته شده در یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:,ساعت 9:14 PM توسط YasAmin_R |


آخرين مطالب
» ستاره
» دوستت دارم فقط همین ...
» چشمه عشق
» تولدی دیگر
» امید وفا
» جفت
» من از تو میمردم
» دیدار در شب
» آرزو
» آتش عشق
» بوسه
» رمیده
» آه
» آواز خونین
» عشق تو
» سیاهی شب
» تو نیستی که ببینی
» از دوست داشتن
» تو را می خواهم

 Design By : Pichak